میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم. ....
میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم. ....
داستان واقعی وصال از سارا خانم
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید
يك بار دختري حين صحبت با پسري كه عاشقش بود، ازش پرسيد چرا دوستم داري؟ واسه چي عاشقمي؟ دليلشو نميدونم ...اما واقعا"دوست دارم تو هيچ دليلي رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داري؟ چطور ميتوني بگي عاشقمي؟ اگه عشق هميشه يه دليل ميخواد مثل همين الان، پس ديگه براي من دليلي واسه عاشق تو بودن وجود نداره عشق دليل ميخواد؟ نه!معلومه كه نه!! پس من هنوز هم عاشقتم عشق واقعي هيچوقت نمي ميره اين هوس است كه كمتر و كمتر ميشه و از بين ميره
"عشق خام و ناقص ميگه:"من دوست دارم چون بهت نياز دارم "ولي عشق كامل و پخته ميگه:"بهت نياز دارم چون دوست دارم "سرنوشت تعيين ميكنه كه چه شخصي تو زندگيت وارد بشه، اما قلب حكم مي كنه كه چه شخصي در قلبت بمونه
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت
از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت
دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی
انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت
دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی
و
گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی
اگه راستی راستی دوستم داری
.بعد از
کارت زود بیا خونه
وقتی
40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم
ولی الان وقت اینه که بری
تو
درسها به بچه مون کمک کنی
وقتی
که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می
بافتی
بهم
نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند
زدی... وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی
که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای
من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو
دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که
منو دوست داری
روسری اش را جلو کشید و موهای سیاه و براقش را زیر آن پنهان کرد ، رو کرد به جوان و با ذوق گفت : چه حلقه ی قشنگی !!! نگاه کن ، اندازه انگشتمه ، فکر نمیکردم اینقدر خوش سلیقه باشی ؟! یکدفعه لحن صدایش عوض شد ، انگار چیزی یادش آمده بود ؛ آرام گفت : پدرم نامه هایت را دید ، حالا دیگر همه چیز را میداند. اما تو نگران نباش ، گفت باید با تو حرف بزند. اگر بتوانی خودت را نشان بدهی و دلش را به دست بیاوری حتما موافقت میکند. دل کوچک و مهربانی دارد.
من که رفتم ، دسته گل را بردار و به دیدنش برو ، راحت پیدایش میکنی … چند قطعه آنطرف تر از تو ، کنار درخت نارون ، مزارش آنجاست …
فاصله
دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای
سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید
:
- غمگینی؟
-
نه .
- مطمئنی
؟
- نه .
- چرا
گریه می کنی ؟
- دوستام
منو دوست ندارن .
- چرا
؟
- جون قشنگ نیستم
.
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
-
نه .
- ولی تو
قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
.
- راست می گی ؟
-
از ته قلبم آره
دخترک
بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را
باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
?زن نامهای از طرف شوهرش دریافت کرد. دو سال از زمانی که
مرد دیگر دوستش نداشت و او را ترک کرده بود میگذشت. نامه از یک سرزمین
دور آمده بود.
?«اجازه نده بچه توپش را به زمین بزند. صدای آن قلب مرا میشکند.»
?زن توپ را از دختر نه سالهاش گرفت.
?دوباره نامهای از طرف شوهر آمد. این یکی از پستخانهی دیگری بود.
?«بچه را با کفش به مدرسه نفرست. من میتوانم صدای پای او را بشنوم. این صدا قلب مرا میشکند.»
?زن به جای کفش، صندلهای نرم پای بچه کرد. دختر گریه کرد و دیگر حاضر نبود به مدرسه برود.
?یک بار دیگر نامهای از طرف شوهر آمد. فاصلهاش با نامهی گذشته یک ماه بیشتر نبود اما دست خط مرد به نظر زن خیلی قدیمی آمد...
درادامه مطلب بخوانید...
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد …
درادامه مطلب
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی
میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك
خیره شد و داد زد:
ادامه را درادامه مطلب بخوانید...